شهادت حضرت امیرالمومنین علیه السلام

09 – سخن با قاتل

بعد از ساعتی که از ضربت خوردن امیرالمؤمنین علیه السلام می‌گذشت، ابن ملجم را به مسجد آوردند؛ امیرالمؤمنین علیه السلام از هوش رفته بودند. امام حسن علیه السلام صورت پدر را بوسید؛ حضرت چشم گشود در حالی در زیر لب می گفت: ای ملائکه‌ی پروردگار من! رفق و مدارا کنید با من. پس امام حسن علیه‌السلام عرض کرد: «پدر، این دشمن خدا و رسول و دشمنتان، ابن ملجم است؛ خداوند شما را بر او قدرت داده و او را نزد شما حاضر کرده‌اند.» امیرالمؤمنین علیه السلام تا نگاهش به آن ملعون افتاد با صدای ضعیفی فرمود: «ای بدبخت بر امر عظیمی اقدام نمودی، آیا بد امامی بودم من برای تو که این چنین مرا جزا دادی؟ آیا مردم نمی‌گفتند که تو را به قتل برسانم، اما به تو آسیبی نرسانیدم و در عطای تو افزودم با آن که می‌دانستم که تو مرا خواهی کشت، لیکن می‌خواستم حجت خدای تعالی بر تو تمام شود و خدا انتقام مرا از تو بکشد، خواستم که شاید از گمراهی خود برگردی، پس گمراهی بر تو غالب شد مرا کشتی، ای بدبخت‌ترین بدبختان.»
دکمه بازگشت به بالا